روز نمیدانم چندم قرنطینه، کتابهای نخوانده، فیلمهای ندیده، قصههای نوشته نشده، کلاسهای مجازییی که از فردا شروع میشوند و درسهای تار عنکبوت بسته و لیوانهایی که تهشان زرد شده و گوشهی اتاق پخش و پلا هستند. در حالی که رادارهایم حساس به صدای موتور شدهند چرا که هر لحظه منتظرم کتابها برسند، به مامور پست و سلامتیش هم فکر میکنم و اینکه اگر دور از جانش دقیقا در مسیر رساندن مرسولهی من کرونا بگیرد چه و تقصیر من است و و افکارم را اشک و آه باران میکنم. یه کم آن طرفتر این فکرها به قول داگلاس آدامز، به زندگی، جهان و همه چیز هم فکر میکنم و میفهمم که نیاز دارم دستی به این انبار بایگانی بکشم و پروندههایی که به صورت دنبالهدار فضای مغزم را اشغال کردهند را از انباری ذهنی بیرون بکشم و در اینجا بنویسمشان.
بین پروندههای مختلف، قدیمیترین و سنگینترینش که هنوز هم در جریان است را بر میدارم. بله، این پرونده به من و خدا مربوط است. کهنه بودن این پوشهها و زرد شدن اطراف کاغذهایش به قدمت این آشنایی اشاره میکند. بالاخره خیلی قبلتر این این ور، به هم معرفی شده بودیم.
پن: کمی برای خدا احترام قائل باشید و موقع خواندنش خمیازه نکشید.
.
خاک روی پرونده را با گوشهی لباسم میگیرم و بازش میکنم. آخرین صفحه، خالی است. صفحهی قبل، خدا سرفه میکند و من محلش نمیگذارم. صفحهی قبلتر، من در حال اشک ریختن هستم و خدا بهم دستمال میدهد. تا حدود یک سال قمری، صفحات به همین روال هستند. یا خالی یا یکی دو جمله در نهایت سردی و نخوت طرفین که هیچکدام قصد ندارند از مواضع خود کوتاه بیایند.
دارم فکر میکنم چه شد که رابطهی من و خدا به این جا رسید. یک سال است که من و او به بنبست خوردهییم و با یکدیگر در قهر به سر میبریم و کاری به کار هم نداشتیم تا امروز. نه اینکه قبلش همه چیز نایس و صورتی بوده باشد نه! گاهی بحثهایی پیش میآمد و برای خودمان مشکلاتی داشتیم ولی نه انقدر فجیع. شاید از راهیان نور نرفتن اسفند قبلی نه قبلیتر این زخمهای کهنه سر باز کردند. آنها اول سرخ شدند، بعد کم کم دهانشان باز شد و یک شب فوران کرد. اتاقم تبدیل به استخر خون شده بود. بابا نگذاشت بروم راهیان. چه قدر دست به دامن آقای هادی شدم. کلی به آقای چمران و رفقایش التماس کردم. حتی نذر نانی هم جواب نداد. (عجیب بود چون نذر نانی معمولا کار میکرد.) و خب بابا راضی نشد و نرفتم. چه شبها که بیدار مینشستم تا بابا ناگهان با اشک و آه از خواب بپرد و به اتاق من بدود و در حالی که مرا گرفته و با شدت گریه میکند بگوید که هر طور شده باید او را ببخشم و با اولین قطار خودم را به جنوب برسانم. ولی خب مشخص بود که مرزبندی فانتزی ذهنی من زیادی با زندگیِ واقعیِ علت و معلولی قاطی شده بود و بابا نه خوابی دید و نه هالهی نور و صرفا با یک سری دلائل که برای خودش کاملا منطقی بود مجوز نداد. جریان زخمها دقیقا برای همان روزهاست. یک مشت زخم کهنه که فکر میکردم خوب شدند در حالی که تمام این مدت با قیافهی مظلومِ قرمز داشتند مرا گول میزدند ناگهان پاشیدند و من را هم زیر آن خونها و عفونتهای بوگندو غرق کردند. تا صبح نشستم روی میز و زخمهایم را مثل گرگ لیس زدم و زوزه کشیدم. البته توی دلم. و به خدا گفتم میخواهم مدتی درست مثل خودش تنها باشم و لطفا اگر امکانش هست کمی دست از سرم بردارد تا ببینم تکلیف این رابطه چه خواهد شد. از همان ماجرا صفحات خیلی سرد و مکالمات، زیادی رسمی شدند. ولی باز هم دلیل اصلی این نبود. باید پرونده را بیشتر ورق بزنم.
ورق میزنم و عقبتر میروم. عقبتر، بازهم عقبتر و از تمام بیست و سه سال طی شده از تایم لاین عبور میکنم. ورق میزنم و به ابتدای آن میرسم. جایی که کاغذها جنس عجیبی دارند و از سفیدی به نارنجی رسیدهند.
فصل پیش از جنینی.
من و خدا همیشه سر جریان دمیدن روح باهم جر و بحث داشتیم. یعنی محض رضای خدا نمیشد قبل از تمام مراحل اَبَر آفرینش انسان، فقط یک بار هم نظر خودم را میپرسید؟ شاید اصلا لازم نبود انقدر خودش را به زحمت بیندازد. حرف آخر او در این مرافعه این است که من تمام قصه را بهت نشان دادم و خودت پذیرفتی به من چه؟ ولی من حتم دارم کل این داستانِ نشان دادن تایم لاین زندگی با ریز جزییات یک کلک هنرمندانه به نظر میرسد در حالی که او صرفا برداشته یک چیز کامل بینقص به اسم هدف نهایی از خلقت و آخرین آپدیت ورژن انسان گذاشته جلویم و وقتی ازش پرسیدم مراحل رسیدن به این ورژن چیست کمی سرفه کرده و گفته چیز خاصی نیست. تو فقط میروی آن پایین، مثلا شبها چشمهایت (اشاره به چیزی که حتما اسمشان چشم است.) را میبندی و میخوابی و صبحها (همان اشاره) آنها را باز میکنی و فقط یک کم زندگی و از این جور چیزهای خیلی خیلی ساده بعد بر میگردی پیش خودم. در حالی که به من نگفت مرا به جایی پرت کرده که لایهی اوزونش سوراخ است و قیمت یک جلد کتاب جین آستن سر به فلک کشیده. میبینید؟ پس اگر همان ابتدا نظرم را پرسیده بود زحمت تمام این کارها به گردنش نمیافتاد.
در مورد نحوهی برگشتن از او سوال پرسیدم و طبق معمول تک سرفهیی کرد و گفت چیزی نیست، مثل بو کردن است! در مورد مدت زمان زندگی در زمین هم سرفه کرد و گفت چیزی نیست فاصلهی دو انگشت دستت (اشاره به چیزی که اسمش دست است و از آن هم مانند چشم دو تا دارم.) است.
بالاخره تمام و کمال آمادهی پرت شدن به زمین شدم و تا زمان رسیدن، در مورد زندگی، جهان و همه چیز با خدا گفت و گو میکردیم که البته و متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه چیز دیگری یادم نمانده و در پرونده هم به آن اشاره نشده. نکتهی جالب: این فصل در صفحهی چهل و دو به پایان رسیده!
.
پن: نکنه یکی پاشه بیاد جواب این سوالات رو بده و من رو هدایت کنه؟ این زبان جهان شخصی و فردیتی منه و امیدوارم سوءبرداشت نشه.
لطفا بگذارید من قصه خودم را خودم بنویسم.
چگونه داستان من و خدا از رابطهیی که بنا بود عاشقانه باشد به یک داد و فریاد حسابی تبدیل شد_قسمت اول
هم ,یک ,خدا ,تمام ,حالی ,میکنم ,حالی که ,در حالی ,من و ,و خدا ,و از
درباره این سایت